آسمان، آبی تر،

آب، آبی تر.

 

برگ می ریزد

مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است.

من به او گفتم : زندگانی سیبی است، گاز باید زد  با 

 پوست.          

 

زن همسایه در پنجوه اش تور می بافد، می خواند.

من "ودا" می خوانم، گاهی نیز

طرح می ریزم سنگی، مرغی، ابری.

 

آفتاب یکدست.

سارها آمده اند.

تازه لادن ها پیدا شده اند.

من اناری را می کنم دانه، به دل می گویم:

خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود.