آشنا

یادته تو اون روزای کودکی

نامه میدادیم به هم یواشکی

یادته خونه می ساختیم روی آب

خونه ای کاغذی و یه سقف پولکی

همیشه می خندیدیم از ته دل

یادته گریه می کردیم الکی

تو میگفتی مثله باغ غزلی

من میگفتم مثله باغ میخکی

هیچ کسی نمی تونست جدا کنه

ما رو از هم حالا با هر کلکی

آره بچه بودیم و مست خیال

اما عشقمون نبود دروغکی

حالا اما دیگه ما بزرگ شدیم

میدونم بی دل شدی راست راستکی

تو میگی خوشکیده باغ غزلت

ولی تو هنوز یه باغ میخکی

نظرات 4 + ارسال نظر
مجتبی یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:04 ب.ظ http://www.mashghe-shab.blogfa.com

چه عجب بالاخره آپ کردین... . قشنگ بود...

خاتون دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:51 ب.ظ http://zirgozar.blogfa.com

سلام مهدیس جون
طلسم شکسته شد اونم چه جوری این جوری دیگه...خیلی خوب بود اما نکنه یه وقت به سرت بزنه از این کارا بکنی...شوخی کردم.

فاطی جون جمعه 2 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:25 ق.ظ

سلام مهدیس کوچولو
خیلی قشنگه.بالاخره اول کاری دیگه باید تعریفتکرد تا راه بیفتی

احمد چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:27 ب.ظ http://jonom.blogfa.com

سلام مهدیس من شما رو لینک کردم ولی لینک خودمو ندیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد