تفال به خواجه شیراز

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت

بادت اندر شهریاری برقرار و بردوام

سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام

 

این هم تقدیم می کنم به همه دوستانی که این قسمت از وبلاگمو می خونن. قابلی نداشت.

خدا همین نزدیکی هاست...

 

روزی مردی به آرایشگاه مراجعه کرد. در آنجا با آرایشگر درباره ی خدا به بحث پرداخت. آرایشگر می گفت که چیزی یا کسی به نام خدا وجود ندارد. اما مرد نظری مخالف این نظریه داشت. مرد دلیل این ادعای او را پرسید. آرایشگر گفت: خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت، در این جهان هیچ کافری پیدا نمی شد. مرد به فکر فرو رفت. او نتوانسته بود جوابی برای آرایشگر بیابد. کارش که در آرایشگاه تمام شد، از آنجا خارج شد. بیرون از آرایشگاه مردی را با موهای بلند، کثیف و ژولیده دید. به آرایشگاه بازگشت. و آن مرد را به آرایشگر نشان داد و گفت: پس تو هم وجود نداری. اگر تو هم وجود داشتی، هیچ یک از مردم این شهر، موهایی بلند و ژولیده نداشتند. آرایشگر به اشتباه خود پی برد و از مرد تشکر کرد.

 

...و خدایی همین نزدیکی است:

لای این شب بوها

پای آن کاج بلند

روی آگاهی آب 

روی قانون گیاه  

 

                                           

                                   

 

 

زندگی خالی نیست

مهربانی هست

سیب هست

ایمان هست

آری

تا شقایق هست

زندگی باید کرد.

این هم به خاطر خاله ی مهربون

 

 

 

آشنا

یادته تو اون روزای کودکی

نامه میدادیم به هم یواشکی

یادته خونه می ساختیم روی آب

خونه ای کاغذی و یه سقف پولکی

همیشه می خندیدیم از ته دل

یادته گریه می کردیم الکی

تو میگفتی مثله باغ غزلی

من میگفتم مثله باغ میخکی

هیچ کسی نمی تونست جدا کنه

ما رو از هم حالا با هر کلکی

آره بچه بودیم و مست خیال

اما عشقمون نبود دروغکی

حالا اما دیگه ما بزرگ شدیم

میدونم بی دل شدی راست راستکی

تو میگی خوشکیده باغ غزلت

ولی تو هنوز یه باغ میخکی