-
زلیخا عشق نمی داند
شنبه 4 فروردینماه سال 1386 00:09
زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟ قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس است .از قصه پایین بیا ، که این...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1385 17:26
آسمان، آبی تر، آب، آبی تر. برگ می ریزد مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است. من به او گفتم : زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پ وست. زن همسایه در پنجوه اش تور می بافد، می خواند. من "ودا" می خوانم، گاهی نیز طرح می ریزم سنگی، مرغی، ابری. آفتاب یکدست. سارها آمده اند. تازه لادن ها پیدا شده اند. من اناری را می کنم دانه، به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1385 23:38
برای هر ستاره ای که ناگهان از آسمان غروب می کند دلم هزار پاره است دل هزار پاره است دل هزار پاره را خیال آن که آسمان پر از ستاره است چاره است هر چی فکر کردم اسم شاعر شو یادم نیومد ولی میدونم معاصره . بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم (دیده ام گاهی در تب ماه میآید پایین, میرسد دست به سقف ملکوت, دیده ام, سهره بهتر می...
-
ناگهان چقدر زود دیر می شود...
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1385 13:45
هیچ کدوم از ماها زیاد به گذشت زمان یا بهتر بگم گذشت لحظه ها دقت نمی کنیم. اینکه چه جوری داریم سپری شون می کنیم یا اینکه چه بهره هایی ازشون می بریم. نه اینکه صرفاً لحظه ها و زمان ها و ثانیه ها رو پشت سر هم بگذرونیم. نکنه از اون آدمایی باشیم که کودکیشون رو با همون صداقت، با همون سادگی، با همون مهربونی یا حتی با همون...
-
یه خط خطی دیگه (اعتماد به نفس)
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 18:21
اول باید برنده های مسابقه ی قبلی و معرفی کنم. نظر همه ی واسه ی من قابل احترامه و از همه ممنونم. همه ی اونایی که توی مسابقه شرکت کردن ، هم برنده بودن و هم نه. اما واسه هر کدوم یه چیزی پیدا می شد که اونو نغض کنه. من پیشنهاد میکنم هر کی باید تعریفشو واسه خودش داشته باشه. چون ممکنه که این تعریف واسه یکی دیگه قابل قبول...
-
موفقیت یعنی چی
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1385 15:13
خیلی به این سؤال فکر کردم اما هیچ وقت یه تعریف کلّی که در همه حال درست باشه پیدا نکردم. بعضی ها فکر می کنن موفقیت یعنی این که آدم به هر چی می خواد برسه. اما این اصل " همیشه " درست نیست و واقعیت یه چیز دیگه است. یکی آرزو داره پولدار شه. خوب. همه چی بخوبی پیش میره تا اینکه به آرزوش میرسه و پولدار میشه. حالا میرسیم به...
-
ملاقات با خدا
یکشنبه 15 مردادماه سال 1385 18:42
روزی پسر کو چکی تصمیم گرفت به ملاقات خدا برود و چون می دانست راه درازی در پیش دارد، مقداری کلوچه و شیرینی در چمدان گذاشت و سفرش را آغاز کرد. هنوز راه درازی نرفته بود که در پارک چشمش به پیرزنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد. پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش را باز کرد. می خواست چیزی بنوشد که...
-
نشانی
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 23:38
این شعر مورد علاقه ی منه امیدوارم شما هم خوشتون بیاد "خانه ی دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار. آسمان مکثی کرد. رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید. و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: "نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتراست و در آن عشق به اندازه ی پرها صداقت آبی است. می روی تا ته...
-
live
جمعه 30 تیرماه سال 1385 21:48
every thnig has beauty, but not everyone sees it. We take for granted the things that we should be thankful for. You are richer today if you have given, forgiven or know you have enough. The real measure of a person's wealth is what he has invested into eternity. Thank God for what you have & trust God for what...
-
پرونده پدر
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1385 08:32
نامت چه بود؟ -آدم فرزند؟ -من را نه مادری نه پدر، بنویس اول یتیم عالم خلقت محل تولد؟ -بهشت پاک اینک محل سکونت؟ -زمین خاک آن چیست برگرده نهادی؟ -امانت است قدت؟ -روزی چنان بلند که همسایه ی خدا، اینک به قدر سایه ی بختم به روی خاک اعضای خانواده؟ -حوای خوب و پاک، قابیل خشمناک، هابیل زیر خاک روز تولدت؟ -در روز جمعه ای، به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیرماه سال 1385 14:38
یه سلام به همه ی دوستای گل خودم یه سؤال: اگه بعد از چند سال دوستی با یه نفر بفهمین که بهتون دروغ میگه شاید ارزش دوستی رو هم نداشته چه احساسی بهتون دست می ده؟ دوست دارین چی بهش بگین؟ چی کارش کنین؟
-
و پیامی در راه
سهشنبه 13 تیرماه سال 1385 14:33
روزی خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد. در رگ ها نور خواهم ریخت. و صدا خواهم در داد:ای سبدهاتان پر خواب ! سیب آوردم، سیب سرخ خورشید. خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد. زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید. کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ ! دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت، جار خواهم زد: آی شبنم،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 19:13
میزی برای کار کاری برای تخت تختی برای خوابی خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای یاد یادی برای سنگ این بود زندگی ازش می خوای که همرات باشه با تو می آد خلوتتو باهاش قسمت می کنی دل می دی به دل تنگیهاش میخندی با خنده هاش ماه و ستاره رو رفیق شبهاش میکنی کم نمی ذاری ...نه اصلاً تو تو این عالم نیستی اونقدر دوری اونقدر دور...
-
فاطمه فاطمه است
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 19:09
ای فاطمه مهر تو یعنی جوار بهشت و قهر تو یعنی قعر جهنم. ای فاطمه مهر تو یعنی مهر خدا، قهر تو یعنی قهر خدا. ای فاطمه رضای تو رضای خداست و خشم تو خداست. همه ی این ماجراها مگر چند روز پس از وفات پیامبر اتفاق افتاد؟چه کسی خشم آشکار تو را نفهمید؟ چه کسی نارضایتی تو را از اوضاع و زمانه درک نکرد؟ اگر کسی به من بگوید که من...
-
تفال به خواجه شیراز
دوشنبه 29 خردادماه سال 1385 23:48
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت بادت اندر شهریاری برقرار و بردوام سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام این هم تقدیم می کنم به همه دوستانی که این قسمت از وبلاگمو می خونن. قابلی نداشت.
-
خدا همین نزدیکی هاست...
جمعه 26 خردادماه سال 1385 11:48
روزی مردی به آرایشگاه مراجعه کرد. در آنجا با آرایشگر درباره ی خدا به بحث پرداخت. آرایشگر می گفت که چیزی یا کسی به نام خدا وجود ندارد. اما مرد نظری مخالف این نظریه داشت. مرد دلیل این ادعای او را پرسید. آرایشگر گفت: خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت، در این جهان هیچ کافری پیدا نمی شد. مرد به فکر فرو رفت. او نتوانسته بود...
-
یه گربه ی ناز
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 10:08
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 09:58
زندگی خالی نیست مهربانی هست سیب هست ایمان هست آری تا شقایق هست زندگی باید کرد. این هم به خاطر خاله ی مهربون
-
آشنا
شنبه 20 خردادماه سال 1385 18:51
یادته تو اون روزای کودکی نامه میدادیم به هم یواشکی یادته خونه می ساختیم روی آب خونه ای کاغذی و یه سقف پولکی همیشه می خندیدیم از ته دل یادته گریه می کردیم الکی تو میگفتی مثله باغ غزلی من میگفتم مثله باغ میخکی هیچ کسی نمی تونست جدا کنه ما رو از هم حالا با هر کلکی آره بچه بودیم و مست خیال اما عشقمون نبود دروغکی حالا اما...
-
تو به من خندیدی...
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 23:23
تو به من خندیدی و نمیدانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه ی کوچک ما...