زلیخا عشق نمی داند

 

زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است
این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق
پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس
است .از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که
زیبایی همه از یوسف است .
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که
نامم را در حلقه عاشقان برده اند.
قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی.
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی
دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام
بیرون برو تا یوسف بماند و راستی
و زلیخا از قصه بیرون رفت .

***
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست و هر روز هزارها
پیرهن پاره می شود از پشت . اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند.و
قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.
زلیخا برگرد!

                                                                            

                                                                               عرفان نظرآهاری

 

      

آسمان، آبی تر،

آب، آبی تر.

 

برگ می ریزد

مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است.

من به او گفتم : زندگانی سیبی است، گاز باید زد  با 

 پوست.          

 

زن همسایه در پنجوه اش تور می بافد، می خواند.

من "ودا" می خوانم، گاهی نیز

طرح می ریزم سنگی، مرغی، ابری.

 

آفتاب یکدست.

سارها آمده اند.

تازه لادن ها پیدا شده اند.

من اناری را می کنم دانه، به دل می گویم:

خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود.

 

برای هر ستاره ای که ناگهان از آسمان غروب می کند

دلم هزار پاره است

دل هزار پاره است                                              

دل هزار پاره را

خیال آن که آسمان پر از ستاره  است چاره است

هر چی فکر کردم اسم شاعر شو یادم نیومد ولی میدونم معاصره.

 

 

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

(دیده ام گاهی در تب ماه میآید پایین,

میرسد دست به سقف ملکوت,

دیده ام, سهره بهتر می خواند.

گاه زخمی که به پا داشته ام

زیر و بم های زمین را به م آموخته است.

گاه در بستر بیماری من, حجم گل چند برابر شده است.

و فزون تر شده است, قطر نارنج, شعاع فانوس.)

و نترسیم از مرگ

(مرگ پایان کبوتر نیست.

مرگ وارونه ی یک زنجره نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاری است.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.

مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان.

مرگ در حنجره ی سرخ _ گلو می خواند.

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.

مرگ گاهی ریحان می چیند.

مرگ گاهی ودکا می نوشد.

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد.

و همه می دانیم

ریه های لذت, پر اکسیژن مرگ است.)

در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم.

 

                                                                                          سهراب سپهری

ناگهان چقدر زود دیر می شود...

 

هیچ کدوم از ماها زیاد به گذشت زمان یا بهتر بگم گذشت لحظه ها دقت نمی کنیم. اینکه چه جوری داریم سپری شون می کنیم یا اینکه چه بهره هایی ازشون می بریم. نه اینکه صرفاً لحظه ها و زمان ها و ثانیه ها رو پشت سر هم بگذرونیم.

نکنه از اون آدمایی باشیم که کودکیشون رو با همون صداقت، با همون سادگی، با همون مهربونی یا حتی با همون پاکی های دوران بچگی تو صندوقچه خاطرات گذشته گذاشتن و زیر خربال ها خاک از جنس همین زمان قایمشون کردن و خودشون هم روزمرگی روزهاشون گم شدن؟

فکر کنیم که چه جور آدمی هستیم؟ از اون دسته که میگیم  می ریم ببینم به کجا می رسیم حالا  هر چه پیش آید خوش آید ؟ یا نه، از اونا که واسه نفس کشیدنشون هم برنامه ریزی دارن

تا اینکه می رسیم به آخرای این زمان. به آخرین دقیقه ها. اون موقع است که زمان به معنای واقعیش واسمون ملموس می شه. با تمام وجودمون حسش می کنیم. می بینیم زمان چقدر زود گذشته و ما متوجه عبور لحظه ها و ثانیه هاش نبودیم. همون لحظه است که میفهمیم نه تنها خوب زندگی نکردیم، بلکه اصلاً زندگی نکردیم.

 

اینجاست که باید گفت:

ناگهان چقدر زود دیر می شود...

 

 

 

یه خط خطی دیگه (اعتماد به نفس)

اول باید برنده های مسابقه ی  قبلی و معرفی کنم. نظر همه ی واسه ی من قابل احترامه و از همه ممنونم. همه ی اونایی که توی مسابقه شرکت کردن ، هم برنده بودن و هم نه.

اما واسه هر کدوم  یه چیزی پیدا می شد که اونو نغض کنه.

من پیشنهاد میکنم هر کی باید تعریفشو واسه خودش داشته باشه. چون ممکنه که این تعریف واسه یکی دیگه قابل قبول نباشه.

این بار یکی دیگه از خط خطی  هامو که درباره ی اعتماد به نفس براتون بنویسم.

از نظر من اعتماد به نفس یعنی این که آدم خودشو قبول داشته باشه. به خودش ایمان داشته باشه. آدمای بی اعتماد به نفس مثل رباط میمونن. از خودشون هیچ اختیاری ندارن. چون خودشونو قبول ندارن.یعنی پوچی ، حتی نسبت به خودشون.اونا آدمایی هستن که می ترسن تو اون راهه قدم بذارن ( همون راهه که میگن میره به طرف موفقیت). به غیر از یأس ، عدم اعتماد به نفس با عدم رسیدن به اون  موفقیت برابری می کنه.

 

پس بیایین به خودمون اعتماد داشته باشیم.

 

 

موفقیت یعنی چی

 

خیلی به این سؤال فکر کردم اما هیچ وقت یه تعریف کلّی که در همه حال درست باشه پیدا نکردم.

بعضی ها فکر می کنن موفقیت یعنی این که آدم به هر چی می خواد برسه. اما این اصل "همیشه" درست نیست و واقعیت یه چیز دیگه است.

یکی آرزو داره پولدار شه. خوب. همه چی بخوبی پیش میره تا اینکه به آرزوش میرسه و پولدار میشه. حالا میرسیم به اینجا که از پولش چه جوری استفاده کنه. از اون راه ها که اگه رفت دیگه نمیتونه برگرده؟ راهی که اگه توش قدم گذاشت تو مردابی گیر بیفته که دیگه هیچ وقت نتونه ازش درآد؟

ناگفته نمونه که تو اینجا یه گزینه ی دیگه هم داریم: اینکه اون فرد با پولش به مردم کمک کنه. من اصلاً نمی خوام کار اونو بی ارزش جلوه بدم اما تمام اماما و پیامبرامون هم تمام عمرشون رو به مردم کمک نکردن و به کارای دیگه شون هم رسیدگی کردن. به نظر من این آدم هم آدم کامل و موفقی نیست. اون تا آخر عمرش هم به مردم کمک کرد، اما تنها و تنها کمک خشک و خالی به چه درد مردمی می خوره که دارن تو قرن بیست و یکم زندگی می کنن؟

یه عده فکر میکنن رسیده به بالاترین درجه ی علمی، دست یافتن به موفقیته. اما به نظر من این هم یه خیال واهی بیشتر نمیتونه باشه. اگه آدم یه روز از همه ی همه ی مردم عالم هم بیشتر بدونه، یه چیزایی پیش می آد که اون نمی دونسته. چیزایی که ممکنه فردا یه نفر اونو کشف کنه که اون نمی دونسته. پس فردا یکی یه چیزه دیگه رو پیدا کنه. پس رو این یکی هم نمیشه حسابی باز کرد.

ما آدما برای رسیدن به آرزوهامون میریم جلو. جلو جلو. بعضی وقتا می بینیم که راهه تموم شده.دیگه جادههِ ادامه نداره. تازه میفهمیم که راهو اشتباه اومدیم. درسته که اشتباه اومدیم. درسته که به هدف و آرزومون نرسیدیم. درسته که گم شدیم. اما باز هم یه چیزی هست که میتونه ما رو هدایت کنه. ما رو از این برهوت ناکجا آباد نجات بده. معجره ای که بهش میگن امید. آره. تنها چیزی که میشه منجی تلقیش کرد. به طرف چی؟ همون موفقیته که معلوم نیست چیه و کجاست؟ کی آدم میتوونه تو دست بگیرتش و نشون این و اون بده و زیر لب بخنده؟

اما یه وقتایی می شه که فکر می کنیم که دیگه حس اینو نداریم که جلو بریم. دیگه نمی تونیم. "فکر می کنیم" جاده به آخر رسیده.اونقدر خسته میشیم  که فکر رسیدن به موفقیته هم دیگه خوشحالمون نمی کنه.( خدا نکنه که هیچ کی به این درجه از ناامیدی برسه)  البته این فقط بعضی از وقتاست که "دوست داریم" فکر کینم دیگه نمی تونیم در صورتی واقعیت غیر از اینه. میتونیم، اما نمی خوایم.(من شخصاً به ابن جمله که خواستن توانستنه اعتقاد ندارم. خیلی وقتا ماها برای رسیدن به خواسته هامون تمام تلاشمون رو هم می کنیم اما باز هم بهش نمی رسیم.)فکر می کنیم اونقدر اومدیم جلو که رسیدیم به سیاهی. جایی که هیچ چی و هیچ جا رو هم نمی بینیم. غافل از اینکه شاید ما چشمامونو بسته باشیم. اما راه هنوز ادامه داشته باشه. پس بهتره چشمامونو باز کنیم و با نگاهی روشنتر و امیدوارتر از گذشته به راهمون ادامه بدیم.

خوب. هر وقت میرسم به اینجا، باز یه سؤال دیگه واسم مطرح میشه. یه راهمون ادامه بدیم. تا کجا؟ تا برسیم به موفقیت؟موفقیت چیه؟ کجا میشه پیداش کرد؟

خیلی ها فکر میکنن آخر همین راهیه که انتخابش کردیم و داریم می ریمه. اما من فکر نمی کنم. مثلاً همون کسی که رسید به آخر راه و پولدار شد. یا همونی که یه روز رسید به بالاترین درجه ی علمی جهان و فرداش دیگه نبود. رسیدن به کجا؟ به موفقیت؟

 

 

مسابقه:

هر کی تونست یه تعریف کلی واسه ی موفقیت بیاره که من نتونم واسش مثال نغض بیارم، یه جایزه ی توپ پیشه من داره.

 

 

 

ملاقات با خدا

روزی پسر کو چکی تصمیم گرفت به ملاقات خدا برود و چون می دانست راه درازی در پیش دارد، مقداری کلوچه و شیرینی در چمدان گذاشت و سفرش را آغاز کرد.

هنوز راه درازی نرفته بود که در پارک چشمش به پیرزنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد. پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش را باز کرد. می خواست چیزی بنوشد که متوجه گرسنگی پیرزن شد و کلوچه ای به او داد. پیرزن با حسی سرشار از قدر شناسی آن را گرفت و لبخندی نثار پسرک کرد. لبخندش آنقدر زیبا بود که پسرک خواست برای دیدن دوباره ی آن مقداری نوشیدنی نیز به او بدهد. لبخندهای پیرزن پسرک را غرق در لذت کرد. آن دو تمام بعد از ظهر را به خوردن و نوشیدن گذراندند بی آنکه کلمه ای بین آن ها رد و بدل شود.

با تاریک شدن هوا پسرک تازه متوجه شد که چقدر خسته است و برای بازگشتن به خانه از جا برخاست. اما هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که با سرعت به سوی پیرزن بازگشت و او را در آغوش کشید و بار دیگر نظاره گر عمیق ترین لبخند پیرزن شد.

مادر پسرک که با ورود او اوج لذت را در چهره ی وی تشخیص داد علت شادی او را جویا شد. پسرک نیز در پاسخ گفت:من امروز با خدا ناهار خوردم.و قبل از این که مادر چیزی بگوید اضافه کرد: و لبخند او زیباترین لبخندی بود که تا به حال دیده ام" پیرزن نیز سرشار از شادی و آرامش به خانه برگشت و در پاسخ به پسرش که از حالات عجیب مادر شگفت زده شده بود گفت:امروز با خدا در پارک کلوچه خوردم. او بسیار جوان تر از آن است که انتظار داشتم.

 

نشانی

 این شعر مورد علاقه ی منه

 امیدوارم شما هم خوشتون بیاد

 

 "خانه ی دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار.

 

 آسمان مکثی کرد.

 

 رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها

                                                                               بخشید.

 و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

 

 "نرسیده به درخت،

 

 کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتراست

 

 و در آن عشق به اندازه ی پرها صداقت آبی است.

 

 می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ،سر به در می آرد،

 

 پس به سمت گل تنهایی می پیچی،دو قدم مانده به گل،

 

 پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

 

 و تورا ترسی شفاف فرا می گیرد.

 

 در صمیمیت سیال فضا،خش خشی می شنوی:

 

 کودکی می بینی

 

 رفته ازکاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور

 

 و از او می پرسی؟

 

 "خانه ی دوست کجاست؟"

 

live

every thnig has beauty, but  not everyone sees it.

 

We take for granted the things that we should be thankful for.

 

You are richer today if you have given, forgiven or know you have enough.

 

The real measure of a person's wealth is what he has invested into

 

eternity.

 

Thank God for what you have & trust God for what you need.

 

Happiness is enhanced by others, but does not depend upon others.

 

Happy memories never wear out.... Relive them as often as you want.

 

You can't change the past, but you can ruin the present by worrying about

 

the future.

 

If you fill your heart with regrets of yesterday & the worries of tomorrow,

 

you have no today to be thankful for.

 

To get out of a difficulty, one usually must go through it.

 

Love is strengthened by working through conflicts together.

 

Love is the only thing that can be divided without being diminished.

 

do what you can, for whom you can, with what you have, from where you

 

are.

 

 

God always gives His best to those who live the choice with Him.

 

 

 

پرونده پدر

 نامت چه بود؟

 -آدم

 فرزند؟

 -من را نه مادری نه پدر، بنویس اول یتیم عالم خلقت

 محل تولد؟

 -بهشت پاک

 اینک محل سکونت؟

 -زمین خاک

 آن چیست برگرده نهادی؟

 -امانت است

 قدت؟

 -روزی چنان بلند که همسایه ی خدا، اینک به قدر سایه ی بختم به روی خاک

 اعضای خانواده؟

 -حوای خوب و پاک، قابیل خشمناک، هابیل زیر خاک

 روز تولدت؟

 -در روز جمعه ای، به گمانم که روز عشق

 رنگت؟

 -اینک فقط سیاه، ز شرم چنان گناه

 چشمت؟

 -رنگی به رنگ بارش باران، که ببارد ز آسمان

 وزنت؟

 -نه آن چنان سبک که پرم در هوای دوست، نه آن چنان وزین که نشینم بر این زمین

 جنست؟

 -نیمی مرا ز خاک، نیم دگر خدا

 شغلت؟

 -در کار کشت امیدو، به روی خاک

 شاکی تو؟

 -خدا

 نام وکیل؟

 -آن هم فقط خدا

 جرمت؟

 -یک سیب از درخت وسوسه

 تنها همین؟

 -همین!!

 حکمت؟

 -تبعید در زمین

 همدست در گناه؟

 -حوای آشنا

 ترسیده ای؟

 -کمی

 ز چه؟

 -که شوم من اسیر خاک

 آیا کسی به ملاقاتت آمده ست؟

 -بلی

 که؟

 -گاهی فقط خدا

 داری گلایه ای؟

 -دیگر گلایه نه، ولی...

 ولی که چه؟

 -حکمی چنین، آن هم به یک گناه!!؟

 دلتنگ گشته ای؟

 -زیاد

 برای که؟

 -تنها فقط خدا

 آورده ای سند؟

 -بلی

 چه؟

 -دو قطره اشک

 داری تو ضامنی؟

 -بلی

 چه کس؟

 -تنها کسم خدا

 در آخرین دفاع؟

 -می خوانمش، چنان که اجابت کند دعا

 

 یه سلام به همه ی دوستای گل خودم

 یه سؤال:

 اگه بعد از چند سال دوستی با یه نفر بفهمین که بهتون دروغ میگه

 شاید ارزش دوستی رو هم نداشته

 چه احساسی بهتون دست می ده؟

 دوست دارین چی بهش بگین؟

 چی کارش کنین؟

 

و پیامی در راه

روزی                            

خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.

در رگ ها نور خواهم ریخت.

و صدا خواهم در داد:ای سبدهاتان پر خواب!‌ سیب

                                 آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.

زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.

کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت، جار     

                             خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم.

رهگذاری خواهم گفت، راستی را، شب تاریکی است ،     

                                            کهکشانی خواهم دادش.

روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او

                                                 خواهم آویخت.

هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید.

هر چه دیوار از جا خواهم برکند.

رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!       

ابر را، پاره خواهم کرد.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با  

                      عشق، سایه ها را با آب، شاخه ها را با باد    

و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه ی زنجره ها .

بادبادک ها به هوا خواهم برد.

گلدان ها را آب خواهم داد.

خواهم آمد پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت.

مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.

خر فرتوتی در راه، من مگس هایش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند.

هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.

مادر را خواهم گفت، چه شکوهی دارد غوک

آشتی خواهم داد.

آشنا خواهم کرد.

راه خواهم رفت.

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت.

                                                           سهراب سپهری

 

 

 میزی برای کار

 کاری برای تخت

 تختی برای خوابی

 خوابی برای جان

 جانی برای مرگ

 مرگی برای یاد

 یادی برای سنگ

 این بود زندگی

 

 

 

 ازش می خوای که همرات باشه

 با تو می آد

 خلوتتو باهاش قسمت می کنی

 دل می دی به دل تنگیهاش

 میخندی با خنده هاش

 ماه و ستاره رو رفیق شبهاش میکنی

 کم نمی ذاری ...نه

 اصلاً تو تو این عالم نیستی

 اونقدر دوری

 اونقدر دور که دلت می خواد یادت نباشه

 توی همین حال و هوا

 که میتونه اسمش یگانگی باشه

 خیلی پیش تر

 خیلی قبل تر

 نون و نمک سفره ی مادر رو حرمت نگه نداشته

 شکسته...

 از یاد برده

 قشنگ نیست!

فاطمه فاطمه است

ای فاطمه مهر تو یعنی جوار بهشت و قهر تو یعنی قعر جهنم.

ای فاطمه مهر تو یعنی مهر خدا، قهر تو یعنی قهر خدا.

ای فاطمه رضای تو رضای خداست و خشم تو خداست.

همه ی این ماجراها مگر چند روز پس از وفات پیامبر اتفاق افتاد؟چه کسی خشم آشکار تو را نفهمید؟ چه کسی نارضایتی تو را از اوضاع و زمانه درک نکرد؟

اگر کسی به من بگوید که من گونه نیلگون مادرت را، جای سیلیش عمر را بر گونه مادرت ندیدم، می گویم:

بازویش را چطور؟ جای تازیانه های عمر را هم ندیدی؟ اگر بگوید ندیدم، می گویم:

صدای ناله ی او را از میان در و دیوار چطور؟ آن را هم نشنیدی؟

اگر بگوید نشنیدم، می گویم:

دود و آتش را چطور؟ سوزاندن در خانه رسول خدا را هم، ندیدی؟

اگر بگوید دودش به چشمم نیامد و رفت، می گویم:

گریه های آشکار و شب و روز مادرم را چه طور؟ آن را هم ندیدی و نشنیدی؟ گریه ای که پس از آن مردم آمدند و گفتند: به فاطمه بگویید یا روز گریه کند یا شب، آسایش ما مختل شده است.

اگر بگویید، ندیدم، نشنیدم، می گویم:

خطبه مسجد را چطور؟آن را هم نبودی؟ ندیدی؟ نشنیدی؟مگر هیچ مدنی در مدینه بود که به مسجد نیامده باشد؟اگر بگویید، نبودم، ندیدم، نشنیدم، می گویم:

اعلام قهر با خلیفه را چطور؟ این را کسی نمی تواند بگوید، نشنیدم، نفهمیدم، چرا که اعلام قهر تو با ابوبکر و عمر، آنچنان انتشار یافت که همین در- که آن همه مصیبت را به روزت آورده بودند- که به دست و پا افتادند.

 

 

 

تفال به خواجه شیراز

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت

بادت اندر شهریاری برقرار و بردوام

سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام

 

این هم تقدیم می کنم به همه دوستانی که این قسمت از وبلاگمو می خونن. قابلی نداشت.

خدا همین نزدیکی هاست...

 

روزی مردی به آرایشگاه مراجعه کرد. در آنجا با آرایشگر درباره ی خدا به بحث پرداخت. آرایشگر می گفت که چیزی یا کسی به نام خدا وجود ندارد. اما مرد نظری مخالف این نظریه داشت. مرد دلیل این ادعای او را پرسید. آرایشگر گفت: خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت، در این جهان هیچ کافری پیدا نمی شد. مرد به فکر فرو رفت. او نتوانسته بود جوابی برای آرایشگر بیابد. کارش که در آرایشگاه تمام شد، از آنجا خارج شد. بیرون از آرایشگاه مردی را با موهای بلند، کثیف و ژولیده دید. به آرایشگاه بازگشت. و آن مرد را به آرایشگر نشان داد و گفت: پس تو هم وجود نداری. اگر تو هم وجود داشتی، هیچ یک از مردم این شهر، موهایی بلند و ژولیده نداشتند. آرایشگر به اشتباه خود پی برد و از مرد تشکر کرد.

 

...و خدایی همین نزدیکی است:

لای این شب بوها

پای آن کاج بلند

روی آگاهی آب 

روی قانون گیاه  

 

                                           

                                   

 

 

زندگی خالی نیست

مهربانی هست

سیب هست

ایمان هست

آری

تا شقایق هست

زندگی باید کرد.

این هم به خاطر خاله ی مهربون

 

 

 

آشنا

یادته تو اون روزای کودکی

نامه میدادیم به هم یواشکی

یادته خونه می ساختیم روی آب

خونه ای کاغذی و یه سقف پولکی

همیشه می خندیدیم از ته دل

یادته گریه می کردیم الکی

تو میگفتی مثله باغ غزلی

من میگفتم مثله باغ میخکی

هیچ کسی نمی تونست جدا کنه

ما رو از هم حالا با هر کلکی

آره بچه بودیم و مست خیال

اما عشقمون نبود دروغکی

حالا اما دیگه ما بزرگ شدیم

میدونم بی دل شدی راست راستکی

تو میگی خوشکیده باغ غزلت

ولی تو هنوز یه باغ میخکی

تو به من خندیدی...

توبه من خندیدی

و نمیدانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست

که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت؟؟؟؟